تو

ای تو

چگونه بگویم که کیستی ؟

آه ای بهانه باریدن دو چشم

تفسیر هر چه بغض

شیرین ترین غمی که به جانم نشسته است

ای بی تو هیچ هیچ

ای با تو اوج عشق ،

 معنای هر چه هست

وقتی ندارمت

با این جهان بی "تو"

چه وا مانده ام به خویش

وقتی که با منی

من باشم و تو باشی و یک کهکشان امید

حتی خیال آنکه تو هستی ، مرا بس است

تو ترجمان واژه عشقی به لحن بغض

ترکیب با سخاوت بغضی ، به طعم عشق

ای رمز هر سکوت

ای راز هر سخن

خاری خسیده دیده من

بغض در گلو

هیهات از آنکه جز تو ، کسی را خبر دهم

تنها دلیل خنده ،

 سرودن ،

 سکوت ،

 اشک

با من بمان ،

آری بمان ، که بی تو تمام است کار من

یکصد هزار " او "

این خیل پر تراکم " آن "  های بیشمار

اما

تنها :تو"یی که تویی ، مهربان من

من بی تو بس غریب

در خویش مرده ام

شعر از كيوان شاهبداغي عزيز

راز

فهمیده ام که تو هم عاشق منی

باران تمام شب ،

در گوش ناودان

این راز را گشود

من مانده بودم و این راز سر به مُهر

من مانده بودم و این بغض در گلو

آیا تو هم مرا ، با عشق خوانده ای ؟

دست نسیم صبح

از گونه های خیس

آن اشک را زدود

قاب غریب بغض ، با خنده پر نمود

فهمیده ام دگر ،

که تو عاشق تر از منی

دیشب ستاره ای

بر سقف آسمان ، با چشمکی رساند

بر زلف تار شب

خورشید بسته ای

وقتی هزار شاخه گل هدیه کرده ای

صد  قاصدک ، که رساند پیام عشق

وقتی سلام صبح تو را یاکریم رساند

دریافتم که تو ، عاشق تر از منی

وقتی به دل نگرفتی خطای من

آغوش را دوباره گشودی به روی من

با آیه ای دو باره نشاندی غبار غم

وقتی به یاد مهر تو این سینه باز شد

وقتی اجازه داده ای که بخوانم تو را به خویش

آن راز عشق تو از پرده شد برون

دانسته ام دگر  

هر لحظه با منی

معشوق خوب من

معشوق عاشقی

 دوباره يه شعر ديگه از كيوان شاهبداغي عزيز 

رسم زمین ما

وقتی پدربزرگ

تنها به جرم خوردن یک سیب ، رانده شد

وقتی پدر

بعد از مراسم تدفین تنها عموی ما ،

هابیل مهربان

هنگام شستن دستان خود ز خاک

یک آه هم نگفت

فهمیدم این زمین ،

جایی برای کاشتن بذر عشق نیست

وقتی که نوح با خدا ،

شد ناخدای کشتی طوفان حادثه ،

اما پسرنبرد

وقتی عموی بت پرست ، آن آذر بزرگ

آتش به جان خلیل خدا نمود

وقتی که حکم قتل کلیم خدا

آنهم به دست پدرخوانده ، داده شد

وقتی که جامه یوسف ، برادرم

با پنجه های گرگ برادر ،  دریده شد

وقتی که عیسی مریم به بوسه ای

آنهم ز جمع حواری اسیر شد

دانستم این زمین ، رحمی به حال عزیزان نمی کند

وقتی زمین غم با آن دهان باز

خندید برتمام هستی این مردم نجیب

وقتی عروسکان خونی بی دست و پای بم

با چشمهای بسته خود زیر خاک رفت

وقتی هزار لرزه و پس لرزه های مرگ

ویران های خانه همسایه را شکافت

اما به قدر یک  سر مو ،  دل تکان نخورد

فهمیده ام دگر

یک مشت خاک زمین ،  این زمین سرد

با نام دل

از ابتدا ، درون سینه ما جای کرده است

اینک عزیز من

وقتی که خنجری زکین برادر به پشت توست

وقتی رفیق ، می شکند عهد خویش را

وقتی که دوست ،  می درد از هم وجود تو

وقتی همو که عاشق اویی ، عدوی توست

دیگر غمین نباش

شاید زمین ما ،

سیاره هبوط

تبعید گاه  آدم و حوای مهربان

این رزم گاه پدر با عموی ما

این خانه شلوغ

مهدِ تداومِ دعوای خانگی است

يه شعر زيباي ديگه از كيوان شاهبداغي عزيز كه اميدوارم هر جا كه هست سالم و تندرست  باشه و براش آرزوي موفقيت روز افزون ميكنم

تو می آیی

تو می آیی ، یقین دارم كه می آیی ،زمانی كه مرا در بستر سردی میان خاك بگذارند تو  می آیی  . یقین دارم كه می آیی.پشیمان هم...
دو دستت التماس آمیزمی آید به سوی من ولی پر می شود از هیچ دستی دست گرمت را نمی گیرد.صدایت در گلو بشكسته و آلوده با گریه،بفریادی مرا با نام میخواند و می گویی كه اینك من،سرم بشكن، دلم را زیر پا له كن
ولی برگرد...
همه فریاد خشمت را بجرم بی وفایی ها،دورنگی ها،جدایی ها بروی صورتم بشكن،مرو ای مهربان بی من كه من دور از تو تنهایم!
ولی چشمان پر مهری دگر بر چهره ی مهتاب مانند نمی ماند.لبانی گرم با شوری جنون انگیز نامت را نمی خواند.
دگر آن سینه ی پر مهر آن سد سكندر نیست كه سر بر روی آن بگذاری و درد درون گویی
تو می آیی زمانیكه نگاه گرم من دیگر بروی تو نمی افتد،هراسان،هر كجا،هر گوشه ای برق نگاهت را نمی پاید،مبادا بر نگاه دیگری افتد.
دو چشم من تو را دیگر نمی خواند،محالست اینكه بتوانی بر آن چشمان خوابیده دوباره رنگ عشق و آرزو ریزی،نگاهت را بگرمی بر نگاه من بیاویزی
بلبهایم كلام شوق بنشانی.
محالست اینكه بتوانی دوباره قلب آرام مرا ،قلبی كه افتادست از كوبش بلرزانی،برنجانی،محالست اینكه بتوانی مرا دیگر بگریانی.
تو می آیی یقین دارم ولی افسوس آن پیكر كه چون نیلوفری افتاده بر خاكست دگر با شوق روی شانه هایت سر نمی آرد،بدیوار بلند پیكر گرمت نمی پیچد،
جدا از تكیه گاهش در پناه خاك می ماند و در آغوش سر گور می پوسد و گیسوی سیاهش حلقه حلقه بر سپیدی های آن زیبا لباس آخرینش،نرم میلغزد.
جدا از دستهای گرم و زیبا و نجیب تو...
دگر آن دستها هرگز بر آن گیسو نمی لغزد،پریشانش نمی سازد،دلی آنجا نمی بازد.
تو می آیی یقین دارم.تو با عشق و محبت باز می آیی ولی افسوس...آن گرما بجانم در نمیگیرد،بجسم سرد و خاموشم دگر هستی نمی بخشد.
یقین دارم كه می آیی.بیا ای آنكه نبض هستیم در دستهایت بود.دل دیوانه ام افتاده لرزان زیر پایت بود.بیا ای آنكه رگهای تنم با خون گرم خود تماما
معبری بودند تا نقش ترا همچون گل سرخی بگلدان دل پاكیزه ی گرمم برویانند.
یقین دارم كه می آیی،بیا ،تا آخرین دم هم قدمهای تو بالای سرم باشد.نگاهت غرق در اشك پشیمانی بروی پیكرم باشد.دلت را جا گذاری شاید آنجا
تا كه سنگ بسترم باشد!
"
هما میر افشار"

جرم

در اینجا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب  ، در هر نقب چندین حجره ، در هر حجره چندین مرد در زنجیر ...
از این زنجیریان ، یک تن ، زنش را در تب تاریکی بهتانی به ضرب
ذشنه ای کشته است .
از این مردان ، یکی در ظهر تابستان سوزان ، نان فرزندان خود
را بر سر برزن ، به خون نان فروش سخت دندان گرد آغشته
از اینان چه کس ، در خلوت یک روز باران ریز ، بر راه ربا خواری نشسته اند .
کسانی در سکوت کوچه ، از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند
کسانی نیمه شب در گور های تازه ، دندان طلای مردگان را می شکسته اند .
من اما هیچ کسی را در شبی تاریک و طوفانی نکشته ام
من اما راه بر مرد ربا خواری نبسسته ام
من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام .
در اینجا چار زندان است
به هر زندان ، دوچندان نقب و در هر نقب چندین حجره
در هر حجره چندین مرد در زنجیر ...
دراین زنجیریان هستند مردانی که در رویایشان هر شب زنی در
وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد
من اما در زنان چیزی نمی یابم ـ گر آن همزاد را روزی نیابم
ناگهان ، خاموش
من اما در دل کهسار رویای خود ، جز انعکاس سرد آهنگ صبور
این علف های بیابانی که می رویند و می پوسند
و می خشکند و می ریزند ، با چیزی ندارم گوش
مرا که خود نبود این بند ، شاید با مدادی همچو یادی دور و لغزان
می گذشتم از  تراز خاک سرد پست
جرم این است !
جرم این است !

"
احمد شاملو"

شعری از فروغی

دل سوخته تر از همه سوختگانم
از جمع پراکنده رندان زمانم
در صحنه بازیگری کهنه ی دنیا
عشق است قمار من و بازیگرآنم
با آن که همه باخته در بازی عشقم
بازنده ترین هست در این جمع نشانه
ای عشق از تو زهر است ، به کامم
دل سوخت تن سوخت ، ماندست ملامت
عمری است که می بازم و یک برد ندارم
اما چه کنم عاشق این کهنه قمارم
ای دوست مزن زخم زبان جای نصیحت
بگذار ببارد به سرم سنگ مصیبت
من زنده از این جرمم و مجرم به مجازات
مرگ است مرا گر بزنم حرف ندامت
باید که ببازم ، با درد بسازم
در مذهب رندان این است نمازم
من در بدر عشقم و رسوای جهانم
چون سایه به دنبال سر عشق روانم
او کهنه حریف من و من کهنه حریفش
سرگرم قماریم من و او روسر جانم
باید که ببازم ، با درد بسازم
در مذهب رندان ، این است نمازم ...

                                                        "فروغی"

شب است

 شبی آرام و باران خورده و تاریک
 کنار شهر بی غم خفته غمگین کلبه ای مهجور
فغانهای سگی ولگرد می اید به گوش از دور
 به کرداری که گویی می شود نزدیک
درون کومه ای کز سقف پیرش می تراود گاه و بیگه قطره هایی زرد
زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه
 د‌‌‌‌‌ود بر چهره ی او گاه لبخندی
که گوید داستان از باغ رؤیای خوش آیندی
 نشسته شوهرش بیدار ، می گوید به خود در ساکت پر درد
 گذشت امروز ، فردا را چه باید کرد ؟
کنار دخمه ی غمگین
سگی با استخوانی خشک سرگرم است
دو عابر در سکوت کوچه می گویند و می خندند
دل و سرشان به مِی ، یا گرمی انگیزی دگر گرم است
شب است
شبی بیرحم و روح آسوده ، اما با سحر نزدیک
نمی گرید دگر در دخمه سقف پیر
و لیکن چون شکست استخوانی خشک
به دندان سگی بیمار و از جان سیر
زنی در خواب می گرید
نشسته شوهرش بیدار
خیالش خسته ، چشمش تار 
مهدی اخوان ثالث

 

قاصدک

قاصدک ! هان چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، امّا ، امّا
گِرد بام و درمن
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه زیادی نه زدّ یا ردیاری ـ باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که بود چشم و گوشی با کس
 برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک !
 در دل من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گویند
که دروغی تو دروغ
که فریبی تو فریب
قاصدک ! هان ، ولی .... آخر .... ای وای !
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام ، آی ! کجا رفتی ؟ آری ... !
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر ، گرمی ، جائی ؟
در اجاقی ، طمع شعله نمی بندم ، خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک ! ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند .
"
مهدی اخوان ثالث"

تقدیر

غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست

غنچه آن روز ندانست که این گریه ز چیست !

باغ پر گل شد و هر غنچه به گل شد تبدیل

گریه باغ فزون تر شد و چون ابر گریست

باغبان آمد و یک یک همه  گلها  را چید

باغ عریان شد و دیدند که از گل خالی است

باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل ؟!

گفت : پژمردگی اش را نتوانم نگریست

من اگر ز روی هر شاخه نچینم گل را

چه به گلزار و چه گلدان دگر عمرش فانی است

همه محکوم به مرگند چه انسان ، چه گیاه

این چنین است همه کاره جهان تا باقی است !!!

گریه ی باغ از آن بود که او میدانست

غنچه گر گل بشود هستی او گردد نیست !!

رسم تقدیر چنین است و چنین خواهد بود

می رود عمر ولی خنده به لب باید زیست

شعري از محمد بهمني

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
 و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید
به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها
 تپش تبزده ی نبض مرا می فهمید
آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
 ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو ومن به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
منکه حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه ی شهر شنید.
شعر از محمد علی بهمنی

رفتن رسیدن است

موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است
ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است
تا شعله در سریم ، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما ،در خود چکیدن است
ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم
پرواز بال ما ، در خون تپیدن است
پر می کشیم و بال ، بر پرده ی خیال
اعجاز ذوق ما ، در پر کشیدن است
ما هیچ نیستیم ، جز سایه ای ز خویش
آیین آینه ، خود را ندیدن است
گفتی مرا بخوان ، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را ، تنها شنیدن است
بی درد و بی غم است ، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما ، از کال چیدن است

شعر از قيصر امين پور

زني را ميشناسم من

زنی را می شناسم من
 که شوق بال و پر دارد
 ولی از بس که پُر شور است
 دو صد بیم از سفر دارد
 زنی را می شناسم من
 که در یک گوشه ی خانه
 میان شستن و پختن
 درون آشپزخانه
 سرود عشق می خواند
 نگاهش ساده و تنهاست
 صدایش خسته و محزون
 امیدش در ته فرداست
 زنی را می شناسم من
 که می گوید پشیمان است
 چرا دل را به او بسته
 کجا او لایق آنست؟
 زنی هم زیر لب گوید
 گریزانم از این خانه
 ولی از خود چنین پرسد
 چه کس موهای طفلم را
 پس از من می زند شانه؟
 زنی آبستن درد است
 زنی نوزاد غم دارد
 زنی می گرید و گوید
 به سینه شیر کم دارد
 زنی با تار تنهایی
 لباس تور می بافد
 زنی در کنج تاریکی
 نماز نور می خواند
 زنی خو کرده با زنجیر
 زنی مانوس با زندان
 تمام سهم او اینست:
 نگاه سرد زندانبان!
 زنی را می شناسم من
 که می میرد ز یک تحقیر
 ولی آواز می خواند
 که این است بازی تقدیر
 زنی با فقر می سازد
 زنی با اشک می خوابد
 زنی با حسرت و حیرت
 گناهش را نمی داند
 زنی واریس پایش را
 زنی درد نهانش را
 ز مردم می کند مخفی
 که یک باره نگویندش
 چه بد بختی چه بد بختی!
 زنی را می شناسم من
 که شعرش بوی غم دارد
 ولی می خندد و گوید
 که دنیا پیچ و خم دارد
 زنی را می شناسم من
 که هر شب کودکانش را
 به شعر و قصه می خواند
 اگر چه درد جانکاهی
 درون سینه اش دارد
 زنی می ترسد از رفتن
 که او شمعی ست در خانه
 اگر بیرون رود از در
 چه تاریک است این خانه!
 زنی شرمنده از کودک
 کنار سفره ی خالی
 که ای طفلم بخواب امشب
 بخواب آری
 و من تکرار خواهم کرد
 سرود لایی لالایی
 زنی را می شناسم من
 که رنگ دامنش زرد است
 شب و روزش شده گریه
 که او نازای پردرد است!
 زنی را می شناسم من
 که نای رفتنش رفته
 قدم هایش همه خسته
 دلش در زیر پاهایش
 زند فریاد که: بسه
 زنی را می شناسم من
 که با شیطان نفس خود
 هزاران بار جنگیده
 و چون فاتح شده آخر
 به بدنامی بد کاران
 تمسخر وار خندیده!
 زنی آواز می خواند
 زنی خاموش می ماند
 زنی حتی شبانگاهان
 میان کوچه می ماند
 زنی در کار چون مرد است
 به دستش تاول درد است
 ز بس که رنج و غم دارد
 فراموشش شده دیگر
 جنینی در شکم دارد
 زنی در بستر مرگ است
 زنی نزدیکی مرگ است
 سراغش را که می گیرد؟
 نمی دانم، نمی دانم
 شبی در بستری کوچک
 زنی آهسته می میرد
 زنی هم انتقامش را
 ز مردی هرزه می گیرد
زنی را می شناسم من . . .

بد نگوييم به مهتاب

بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم

ديده ام گاهي در تب ، ماه مي آيد پايين،

مي رسد دست به سقف ملكوت.

ديده ام، سهره بهتر مي خواند.

گاه زخمي كه به پا داشته ام زير و بم هاي زمين را به من آموخته است.

گاه در بستر بيماري من، حجم گل چند برابر شده است

و فزون تر شده است ،

قطر نارنج ، شعاع فانوس

و نترسيم از مرگ

مرگ پايان كبوتر نيست.

مرگ وارونه يك زنجره نيست.

مرگ در ذهن اقاقي جاري است.

مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد.

مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد.

مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان.

مرگ در حنجره سرخ - گلو مي خواند.

مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است.

مرگ گاهي ريحان مي چيند.

مرگ گاهي ودكا مي نوشد.

گاه در سايه است به ما مي نگرد.

و همه مي دانيم ريه هاي لذت ، پر اكسيژن مرگ است

در نبنديم به روي سخن زنده تقدير كه از پشت چپر هاي صدا  مي شنويم.

پرده را برداريم :

بگذاريم كه احساس هوايي بخورد.

بگذاريم بلوغ ، زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند.

بگذاريم غريزه پي بازي برود

كفش ها را بكند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.

بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند

چيز بنويسد

به خيابان برود

شعري زيبا از سهراب سپهري

من به آمار زمين مشكوكم

اگر این سطح پر از آدمهاست

پس چرا این همه دلها تنهاست؟

بیخودی می گویند هیچ کس تنها نیست

چه کسی تنهانیست؟ همه از هم دورند

همه در جمع ولی تنهایند

من که در تردیدم تو چطور؟

نکند هیچکسی اینجا نیست

گفته بود آن شاعر :

هر که خود تربیت خود نکند حیوان است

آدم آنست که او را پدر ومادر نیست

من به آمار،به این جمع

و به این سطحکه گویند پر از آدمهاست

مشکوکم

نکند هیچکسی اینجا نیست

من به آمار زمین مشکوکم

چه کسی گفته که این سطح پر از آدمهاست؟

من که می گویم نیست

گر که هست دلش از کثرت غم فرسوده ست

یا که رنجور و غریب

خسته ومانده ودر مانده براه

پای در بند و اسير

سرنگون مانده به چاه

خسته وچشم به راه

تا که یک آدم از آنجا برسد

همه آن جا هستند

هیچکس آن جا نیست

وای از تنها یی

همه آن جا هستند

هیج کس آنجا نیست

هیچکس با او نیست

هیچکس هیچکس

من به آمار زمین مشکوکم

من به آمار زمین مشکوک

چه عجب چیزی گفت

چه شکر حرفی زد

گفت:من تنهایم

هیچکس اینجا نیست

گفت:اگر اشک به دادم نرسد می شکنم

اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم

بر لب کلبه ی محصور وجود

من در این خلوت خاموش سکوت

اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم

اگر از هجر تو آهی نکشم

اندر این تنهایی

به خدا می شکنم به خدا می شکنم

من به آمار زمین شک دارم

چه کسی گفته که این سطح پر از آدمهاست؟